واقعا فکر نمیکردم یه وقت بشه که سقف آرزو هام پیدا کردن پی دی اف کتابای انگلیسی باشه
یا مثلا هیچ وقت فکر نمیکردم با پیدا کردن یه موتور جست و جو گر ایرانی که بد کار نمیکنه گریه کنم (شما هم استفاده کنید خیلی بهتر از اون پارسیجو مسخره اس: اینجا )
یه داستان نقل شده از پدر بزرگم خیلی سوررئاله ولی چیزی که یادمه رو تعریف میکنم
یه جمجمه ای بوده که توی رودخونه شناور بوده و برای خودش قِل میخورده میرفته و هی تکرار میکرده :" بترس از بدترش"
یه نفر میرسه به جمجمه میگه آی جمجمه تو که وضعیتت خیلی داغونه دیگه بدتر از این نمیشه چرا باید بترسی از بدترش که همون لحظه جمجمه شتلق میخوره به یه سنگی و متلاشی میشه.
حالا کاری ندارم که چرا یه جمجمه باید حرف بزنه و از اون بدتر چرا یه نفر دیگه باید بیاد ازش سوال بپرسه(شایدم من اشتباه یادم میاد داستان رو) ولی دقیقا حکایت ماست که همیشه وقتی میگیم دیگه اوضاع بدتر از این نمیشه ج.ا عزیز بدترش رو توی ما فرو میکنه.
من نمیگم خدا رو شکر کنید(جدای از این نکته که من آ.گن.وستی.کم) ولی میگم همیشه برای بد ترش آماده باشید.
پ.ن نتیجه میگیریم از این شرایط بدترش هم ممکنه پیش بیاد
پ.ن ۲ راستی اگر شما هم در به در دنبال پی دی اف انگلیسی میگردید میتونید این سایت رو یه سر بهش بزنید آرشیو بدی نداره: این
چقدر با افسردگی مبارزه کرده بودم و تونسته بودم خودم رو از چنگالش در بیارم...یه شبه همه اش پَر...
اینترنت... پر... اَپلای...پر...آرزو...پر
جمعه میرم دم دانشگاه تهران با یه چهار لیتری بنزین و یه فندک دم در نماز جمعه خودم رو میسوزونم
نه نه جمعه خیلی دیره فردا میرم دم بیت رگم رو میزنم
هرکی این پیام رو میبینه قسم میدم اگر پی دی اف انگلیسی کتابای هری پاتر رو داره یه جوری به دستم برسونه دارم دیوونه میشم روی تلگرام همشون رو داشتم ولی فعلا اینترنت تبدیل شده به عنترنت
☆☆☆☆☆☆☆
اپدیت
پیدا کردم دوست خوبمون برام آپلود کرد
اینجا پیداش کنید:https://meinthemirror.blogsky.com/1398/08/29/post-75/these-fucking-days
روزام رو به امید اینکه یه روز بالاخره اپلای میکنم میرم از این خوک دونی شب میکردم ولی الان که اینترنت قطع شده و تقریبا مطمئنم دیگه وصل نمیشه واقعا امید دیگه ای ندارم برای زندگیم.
کاش یکی بهم بگه کجا بیشتر آدم میکشن تا برم اونجا انقدر وایسم تا یه جوجه بسیجی ۱۶ ساله بهم تیر بزنه و من خلاص شم.
حوصله نوشتن ندارم.
همیشه اینطور نبودم. این رو من نمیگم دفتر های شعر و داستانی که سیاه کردم میگن.
نه که حوصله نوشتن نداشته باشم ولی هروقت که میخوام بنویسم انگار ازدحام زیاد کلمات توی مغزم باعث میشه نتونه چیزی بیرون بیاد. انقدر توی سرم حرف هست که نمیدونم کدوم رو باید بگم و کدوم رو باید بنویسم. پس نه حرف میزنم نه چیزی مینویسم. فقط یه گوشه میشینم و دندونام رو به هم فشار میدم تا نکنه حرفی از دهنم بپره بیرون.