روزام رو به امید اینکه یه روز بالاخره اپلای میکنم میرم از این خوک دونی شب میکردم ولی الان که اینترنت قطع شده و تقریبا مطمئنم دیگه وصل نمیشه واقعا امید دیگه ای ندارم برای زندگیم.
کاش یکی بهم بگه کجا بیشتر آدم میکشن تا برم اونجا انقدر وایسم تا یه جوجه بسیجی ۱۶ ساله بهم تیر بزنه و من خلاص شم.
حوصله نوشتن ندارم.
همیشه اینطور نبودم. این رو من نمیگم دفتر های شعر و داستانی که سیاه کردم میگن.
نه که حوصله نوشتن نداشته باشم ولی هروقت که میخوام بنویسم انگار ازدحام زیاد کلمات توی مغزم باعث میشه نتونه چیزی بیرون بیاد. انقدر توی سرم حرف هست که نمیدونم کدوم رو باید بگم و کدوم رو باید بنویسم. پس نه حرف میزنم نه چیزی مینویسم. فقط یه گوشه میشینم و دندونام رو به هم فشار میدم تا نکنه حرفی از دهنم بپره بیرون.